اشعار، متن ادبی و دلنوشته در رثاء حضرت زینب (س)

اسب ها هم گریه می کردند

پدید آورنده : س.حسینی ، صفحه 18

پاهای زینب می لرزید. نمی توانست به خوبی قدم بردارد. آرام آرام به قتلگاه نزدیک شد. قتلگاه، دریای خون بود. بوی زخم و فریاد، بوی چکاچک شمشیرها و بوی شیهه های ذوالجناح از آن به مشام می رسید.

زینب زانو زد؛ نه این که خودش بخواهد؛ زانوانش دیگر توان نداشتند که او را سر پا نگه دارند. سر حسین از پشت گردن بریده شده بود و در گوشه ای از قتلگاه افتاده بود. دل زینب چندین هزار تکه بود. تمام خاطرات گذشته، مثل یک نوار از جلو چشمش گذشتند؛ کودکی ها، جوانی ها، خنده های حسین، حرف ها و رازهای حسین، مهربانی ها و دوستی ها. سفر آنها از مدینه به عراق، سختی ها، تشنگی ها، همه و همه در یک لحظه مقابل چشم زینب بودند. دشمن از دور زینب را نگاه می کرد. بانوان حرم و بچه ها در طرف دیگر ایستاده بودند و چشم به زینب داشتند. زینب سربلند کرد و با صدای لرزان گفت: خدایا! این اندک قربانی را از ما قبول کن.

جمله در گلویش شکست و دیگر نتوانست. حسین را در آغوش گرفت. سیل اشک، سد نگاهش را شکست و جاری شد. فریادش آسمان را شکافت؛

«ای محمد! درود فرشتگان آسمان بر تو باد. این حسین توست که در خون غوطه ور است. اعضای بدنش بریده شده و دختران تو اسیر شده اند. وای... ای پیامبر! این حسین توست که سرش را از پشت گردن بریده اند. ای محمد...».

صدایش در فضا موج بر می داشت و فضا از خون و گریه پر می شد. مردان دشمن دیگر نتوانستند تحمل کنند؛ صدای هق هق گریه شان بلند شد. صحرای کربلا، صحرای اشک شد. غصه، صحرا را سیراب می کرد.

بانوان حرم، با تعجب به مردان دشمن خیره شده بودند. از گوشه چشمشان، اشک سرازیر بود.

زینب خم شد، لبانش را بر گلوی حسین گذاشت و بوسید. فریاد زد: برادرم! اگر اختیار با خودم بود، همین جا کنارت می ماندم؛ هر چند درندگان بیابان بدنم را تکه تکه می کردند. باز هم گلوی بریده برادر را بوسید و باز فریاد زد: حسین جان! از نگه داری این بچه ها و زن ها خسته شده ام. ببین این کمر من است؛ آن قدر ضربه خورده که سیاه شده است و باز گلوی حسین را بوسید باز هم... .

***

هنوز درد دل ها تمام نشده بود؛ هنوز دل ها شعله ور بود که صدایی وحشی صحرا را لرزاند. همه سر برگرداندند. دشمنان سوار بر اسب می تاختند؛ عمر سعد، جلوتر از همه. زینب همه را به خیمه برد و خودش هم به خیمه رفت. دل ها می تپید. بچه ها گریه می کردند. خیمه در اشک و تشنگی غوطه ور بود. اسب ها به در خیمه رسیدند. عمر سعد از اسب پایین آمد؛ نفس نفس می زد و اخم هایش در هم بود. فریاد زد: ای اهل بیت حسین! از خیمه ها بیرون بیایید. زینب آرام گفت: عمر! دست از سر ما بردار. عمر سعد خشمگین تر فریاد زد: دختر علی! بیرون بیا. ما باید تو را با همه زن ها و بچه ها به شام ببریم. شما اسیر ما هستید.

زینب گفت: از خدا بترس! این قدر ستم نکن.

لحنش آرام بود؛ حتی یک ذره لرزش در آن شنیده نمی شد. عمر سعد گفت: شما چاره ای جز اسیر شدن ندارید.

- ما به اختیار خودمان بیرون نمی آییم.

عمر سعد لبخند زد. از لبخندش کینه و خشم بیرون می ریخت؛ پس شما را به زور بیرون می کشیم. رو به لشکرش کرد و گفت: خیمه ها را آتش بزنید.

دل خیمه ها تپید؛ صحرا لرزید و در یک چشم به هم زدن، خیمه ها مثل کوره گر گرفتند و دود به چشم آسمان رفت. آسمان سوخت و سیاه شد. مردان دشمن می خندیدند و فریاد می کشیدند. زینب تا خواست به خودش بجنبد، بچه ها وحشت زده از خیمه ها بیرون زدند. بانوان حرم برسرزنان به دنبالشان دویدند. دنبال کدام یک باید می رفتند؟ بچه ها هر کدام به سویی می رفتند. دور و بر زینب خالی شد. به بیرون دوید. بچه ها را صدا می کرد و قربان صدقه شان می رفت تا برشان گرداند. بچه ها مثل دسته ای گنجشک که در آسمان پراکنده شوند، هر کدام در سویی بودند. پاهای کوچک برهنه، خارها را لگد می کردند و می دویدند.

بانوان حرم، دنبالشان و مردان دشمن دنبالشان. زینب چشمش به دختر کوچکی افتاد که دور می شد؛ دامن دخترک آتش گرفته بود. دخترک جیغ می کشید و می دوید تا آتش خاموش شود؛ آتش، بیشتر و بیشتر شعله می کشید. می دوید و دود آتش را دنبال خود می کشاند. ستاره دنباله دار شده بود. زینب دست بر دست کوبید.

***

به طرف خیمه علی دوید. آتش، خیمه را در آغوش گرفته بود. چند بار فریاد زد: علی جان! نزدیک خیمه که رسید، صدای ناله علی از میان هیاهوی آتش به گوش می خورد؛ ایستاد. آتش، همه جای خیمه را در چنگ گرفته بود. زینب بر سرش زد. اطرافش را نگاه کرد؛ هیچ کس نبود. مانده بود چه کار کند. در خیمه می رفت؛ اما شعله های آتش، او را برمی گرداندند. هی دست بر دست می زد. نگاهش به مردی از دشمن افتاد که دورتر ایستاده بود و با تعجب به کارهای او چشم دوخته بود. مرد نزدیک تر آمد و گفت: بانو! مگر شعله های آتش را نمی بینی؟ از دل این شعله ها چه می خواهی؟ زینب بغضش شکست و با گریه گفت: آقا! بیماری در میان این شعله ها دارم که نمی تواند بنشیند یا برخیزد؛ چگونه او را تنها بگذارم؟

مرد لب گزید. آرام از زینب گذشت؛ اما نرفت. دورتر ایستاد و باز هم به او چشم دوخت. زینب خسته شد. فهمید مردی نیست که به آتش بزند و علی را نجات دهد. بسم اللهی گفت؛ مردی کرد و دل به آتش سپرد. وارد خیمه شد. خیمه پر از دود بود. درد و دود وارد ریه زینب شدند؛ به سرفه افتاد. علی بی حرکت گوشه ای افتاده بود و رمق در تن نداشت. به سختی نفس می کشید. صورتش سیاه و عرق کرده بود. زینب دست های علی را گرفت و او را از دایره دودها و شعله ها بیرون کشید. علی زیر آفتاب داغ خوابید ناله می کرد. زینب اطرافش را نگاه کرد. بچه ها در دورترها می دویدند. باید همه را جمع می کرد؛ تک و تنها.

پرسمان :: اسفند 1383، شماره 30 حوزه نت

لحظه ای از قرن عاشورا

پدید آورنده : سیدمجیدحسن زاده طباطبایی

خورشید گریخت... اندام زرینش را در ورای افقی خونرنگ فروبرد; و ماه با دیدگانی فرو افتاده در کاسه ای از سرشک خون، سربرآورد... گردباد قبایل همچنان بر پیکر خیمه ها می وزید، در آن آتش بر می افروزد، زبانه های آتش هم چون دهانهایی گرسنه که به مرز جنون رسیده است کام می گشاید، و همه چیز را می بلعد. گرگ هازوزه می کشند... بناگاه برگانی کوچک و هراسان را فرو می گیرند... شیاطین با ملائکه درگیر می شوند. و پژواک فریادهایی طنین می افکند:

«هیچ کدامشان را وانگذارید، نه کوچک و نه بزرگ.»

گرگ ها در کام خیمه ای فرو می روند، در آن جوانی بیمار است; نمی تواند برخیزد.. «ابرص » شمشیر از نیام بر کشید. همچنان تشنه خون است. مردی از قبایل ناباورانه:

«چرا کودکان را می کشی؟! او که کودکی بیمار بیش نیست.»

ابن زیاد دستور قتل اولاد حسین علیهم السلام را داده است.

و زینب، با شجاعت پدر بر می خروشد: «بدون من کشته نخواهدشد.»

نواگری آواز تقسیم غنائم را سرداد; آتش تراع برسرها در قبایل فرو گرفت، برای تقرب به ابن زیاد، فرمانروای آن شهر بی وفا.

سرهای بریده شده را بر نیزه ها برافراشتند. کاروانی ازهیکلمنران که سرفرزندزاده واپسین پیامبران پیشاپیش آن ها ره می سپرد... ابرص آن را حمل می کند.

هفتاد سر یا بیشتر که جز بر آستان درگاه ربوبی پیشانی نسودند... اینک بر فراز نیزه ها می درخشند... و پیشاهنگ همه سرواپسین فرزندزادگان است.

جوان بیمار خود را برای مرگ آماده می کند; آهناله عمه اش زینب دیوارهای زمان را می شکافد.

«چه شده که می بینم خودت را برای مرگ آماده می سازی؟ ای یادگار جدم و پدرم و برادرم. والله که این عهد از خداوند برجدتو و پدرت استوار گشته است. در حقیقت الله تعالی از مردمانی که فرعون های زمین آنان را نمی شناسند و حال آن که آن ها در میان اهل آسمان ها شناخته شده و معروفند، پیمان گرفته است تا آن ها این اعضای ازهم گسسته و بدن های شرحه شرحه را فراهم آرند و آنگاه پنهانشان سازند، و نیز در این برهوت پرچمی برای قبر پدرت نصب کنند که اثرش نپوسد و نشان آن بر گذشت شب و روز پاک نگردد; وهرچه پیشاهنگان کفر و رهروان تباهی بر محو آن تلاش ورزند جز برعلو آن افزوده نگردد.»

منظر خون، پاره پیکرهای پراکنده بر زمین، شمشیرهای شکسته وتیرهای کاشته و رشن ها... همه از راز معرکه ای خوفناک سخن می گویند: آفریده مردانی که شرنگ خشمشان را بر کام مرگ فرویخته اند و از قلش چشمه حیات وریانده و نقاب از راز جاودانگی برافکنده اند.

بانویی که غبار خستگی پنجاه ساله بر سیمایش نشسته بود، جانب پیکری خرامید که آن را می شناخت، پیکری که نوباوگی اش رامی پایید، بالندگی اش را می نگریست و اینک پاره های تنی در زع سمکوبه های اسبانی جنون. زینب بر مشهد واپسین یادگار نبوت دوزانو نشست; بدنی شرحه شرحه، آرام و خاموش. آن روح سترگی که قبایل بیداد را ذلیل ساخت، از این کالبد سفر کرده است. زینب(س)دستانش را زیر پیکر برادر برد; چشمانش را به آسمان برافراشت... به سوی خدا... و با چشمانی اشکبار زمزمه می کرد:

«این قربانی را از ما بپذیر... ای الله من.»

«سکینه » خودش را بر اندام سترگ پدرش اندخت، او را در آغوش گرفت، از خود بی خود شد و در خلسه ای ژرف فرو رفت. به آوایی گوش می سپرد که از ژرفنای شن ها بیرون می تراوید... پچاپچی آسمانی وشگفت; شبیه صدای پدر به سفر رفته اش:

«شیعه من هرگاه آبی گوارا نوشیدید مرا یاد کنید یا اگر برغریبی یا شهیدی سوگی شنیدید بر من ندبه و زاری کنید.»

قبایل خواری و ذلت خود را جمع کرد... و اینک تنگ ابدی قبایل می خواهد به کوفه بازگردد. و «سکینه » همچنان برسینه در خون نشسته سرنهاده و از آن جدا نمی شود. بادیه خویان قبایل هجوم آوردند; خشمناک «سیکنه » رامی کشیدند و می کوشیدند با نیزه ازخروشش بکاهند تا بر ناقه اش جای گیرد.

بیست بانوی عزادار، جوانی بیمار، و نوباوگانی یتیم و هراسان; همین تمام آن غنیمتی بود که قبایل در طولانی ترین روز تاریخ برگرفتند. ولی سرها را: سواران از پی مژدگانی «ارقط » ،ستمران شهر مشهور نیرنگ و خیانت، بر یکدیگر سبقت می جویند.

قبایل از کرانه های فرات گذشت. تنها رهایش کرد تا جون اژدری شرگشته در صحرا همچنان به خود در پیچید.

کجاوه های اسران نیز آنجا را ترک نمود و با چشمانی اندوهباربه پیکرهای فروخفته در جای جای شن ها، چون ستارگانی خفته برپهنای آسمان می نگریست... تا آنجا که از دیده نهان شدند، وسکوتی خوفناک بال گسترد; سکوتی در آمیخته با ناله هایی آرام ازژرفای آن زمین; زمین آغشته با ارغوان زندگی.

کوثر :: خرداد 1379، شماره 39  حوزه نت

تا این دل به آتش کشیده ام خاموش شود

پدید آورنده : س . حسینی ، صفحه 29

سربازان با خشونت و فریاد راه را باز کردند تا اسیران وارد کاخ ابن زیاد شوند . زینب سربلند کرد و به دیوارهای بیرونی کاخ چشم دوخت . دیوارهای گلی، صاف و سر به فلک کشیده، چشم ها را خیره می کرد . بالای دیوارها با فاصله های منظم سربازانی تیر و کمان در دست و کلاه خود بر سر ایستاده بودند . در بزرگ چوبی با صدای جر و جر باز شد . اسرا وارد دالانی بزرگ شدند . کف دالان سنگفرش بود و ستون های زیادی سقف را بر بالای سر خود نگه داشته بودند . مشعل ها بر روی دیوار روشن بودند و با رکت شعله ها، سایه ها، کف دالان در هم می لولیدند .

لحظه ای بعد اسرا وارد تالار بزرگ و زیبایی شدند . تالار روشن تر، زیباتر و دلگشاتر از دالانی بود که از آن وارد شدند . بالای تالار روی مسندی زیبا و جواهر نشان، عبیدالله بن زیاد نشسته بود . نگهبان ها و سربازها تعظیم کردند . اسرا ولی خسته و بی حال بدون توجه به او از حرکت ایستادند . عبیدالله با ریش های شانه کرده، عمامه ای که با دانه های الماس تزیین شده بود و عبایی نازک و لطیف به اسرا چشم دوخت . اسرا این پا و آن پا می کردند . یک مرد، چند زن و چند بچه . صدای غل و زنجیرها در تالار می پیچید و گوش ها را می آزرد . لباس ها پاره و خون آلود بود . خستگی و وحشت در چشم های بانوان حرم و بچه ها دیده می شد . یک دفعه در مقابل چشمان متعجب ابن زیاد، زینب گام برداشت و سوی دیگر تالار رفت . به دنبالش چند نفر از بانوان حرم رفتند و کنارش ایستادند . ابن زیاد که اخم و ناراحتی از چهره اش می بارید گفت: این زن که از برابر ما گذشت و آن گوشه ایستاد، کیست؟

همه ساکت بودند . کسی جواب نداد . ابن زیاد دوباره - و این بار با خشم - گفت: کیست این زن که بدون اجازه ما حرکت کرد؟

یکی از بانوان جواب داد: ان زن یادگار زهرا علیها السلام - دختر رسول خدا - است .

ابن زیاد یک دفعه جا خورد . فهمید که او زینب است . پیش از این به او گفته بودند که زنی به نام زینب کربلا را از مردانگی خودش پر کرده بود .

برای این که آتش خشم خودش را خاموش کند، گفت: ستایش خدا را که شما را رسوا کرد . مردانتان را از دم تیغ گذراند و دروغ شما را آشکار ساخت .

چشم های زینب لرزیدند . جلوی گریه خود را گرفت . گفت: ستایش خدا را که ما را به برکت پیغمبر بزرگوارش گرامی داشت و از پلیدی پاکمان کرد . آدم بد کار رسوا می شود و دروغ می گوید; اما او غیر از ماست .

ابن زیاد گفت: دیدی خدا با خاندان تو چه کرد؟

زینب که خودش را آماده کرده بود تا تمام خشمش را بر سر ابن زیاد خالی کند، گفت: خدای بلند مرتبه کشته شدن در راه خودش را برای آنها مقدر کرده بود و آنها همانطور که خدا اراده کرده بود کشته شدند و آرامش یافتند . اما طولی نمی کشد که خدا تو و آنها را در یک جا گرد می آورد و آنها در پیشگاه عدل خدا همه چیز را خواهند گفت .

ابن زیاد لبش را گزید . فکر نمی کرد یک زن - آن هم با این همه خستگی و جراحت - این طور جواب دهد . زیر چشمی به نگهبان ها و سربازها نگاه کرد . تعجب را از چهره همه شان خواند . دیگر نمی توانست تحمل کند . فریاد زد: ای دختر علی مثل این که هنوز نمی دانی چه بلایی بر سر تو و خاندانت آمده است؟

یکدفعه عمرو بن حرث که می ترسید دوباره خونی ریخته شود با لبخند گفت: ای ابن زیاد! این حرف ها سخنان یک زن است . از یک زن بیش از این نمی توان انتظار داشت . نمی شود او را بازخواست کرد .

ابن زیاد که دوست نداشت بحث ادامه پیدا کند و کار به جاهای باریک بکشد، خنده تلخی کرد و گفت: خدای بلند مرتبه با کشتن سرکشان خاندان تو به دل من آرامش عطا کرد .

یکدفعه زینب زیر چادر لرزید . دیگر نتوانست جلو خود را بگیرد . گریه، سد بغض او را شکست و دردهایش را افشا کرد . با گریه گفت: ای بی حیا! به جان خودم قسم تو بزرگ مرا شهید کردی . پرده آرزوی مرا دریدی و شاخه پر ثمری را از من جدا کردی . دلت وقتی آرام می شود که از این گناهی که آسمان و زمین را لرزاند، رهایی پیدا کنی .

ابن زیاد دیگر نمی توانست حرفی بزند . فهمید هر چه بگوید جواب می شنود . لبخندی زد تا خودش را آرام نشان دهد . به اطرافیانش گفت: این زن یک زن سخنران است . پدرش هم سراینده حرافی بود . فقط خوب حرف می زنند .

زینب گفت: من سخنران نیستم . کار من چیز دیگری است اما بی حیایی و خونریزی تو آن قدر دلم را به آتش کشانده که باید آن را خاموش کنم .

 

دیدار آشنا :: اسفند 1381، شماره 33 حوزه نت  

خون حسین(ع) و پیام زینب(س)

پدید آورنده : اردشیر گراوند ، صفحه 56

مرگ جوینده ای است شتابان، هر که «بماند» به او می رسد و هر که «بگریزد» ناتوانش نتواند ساخت، شرافتمندترین مرگ کشته شدن است. (1) علی(ع)

من امشب را به عزایی دوباره می نشینیم، و دامن را به این شط خون می شویم، امروز نیز خود را به دیروز برمی گردانم، هر چند هر روزمان دیروزی در خود دارد.

دست تو را می گیرم و به طواف کعبه ای می خوانم که خونین مردی طوافش را ناتمام گذاشت و از آنجا نهیبی بلند بر خلوت آرام خیالت می زنم تا بدانی چه شد و چگونه و چرا!

و این راه را از طواف نیمه تمام حسین(ع) تا دروازه های کوفه، و پیمانهای شکسته و قلبهای همراه و شمشیرهایی که به مصلحتها و اجبارهای اجتماعی علیه حسین(ع) آخته شد ادامه می دهم.

من دیگر یقه قابیل را نمی چسبم، من دیگر همه چیز را به او بر نمی گردانم من آنجا که قابیل، خون هابیل را می ریزد اینگونه به ماتم نمی نشینم، او «دیگری » بود، او هابیل را نمی شناخت، او به آنچه هابیل اعتقاد داشت دل نسپرده بود و به زبان نیاورده بود، او «آشنایی » «بیگانه » بود، یا بهتر بگویم «برادری » «بیگانه »!

قابیل «تظاهر» نکرد، قابیل هابیل را نپذیرفت، قابیل دامن به خون برادری شست که «بیگانه »اش بود، و منی که بر قتلگاه هابیل گذر کردم بر مرگ ایده آلها گریستم، اما دیگر جور قابیل را خارج از انتظار ندانستم.

و از آن هنگام در این کویر کور پیکر ناتوان و فرتوت آمال خود را به هزاران راه کشاندم تا شاید آن ایده و ایده آل را جایی بیابم. من آن تجلی را در جسمی نمی خواستم و به مرز و دیار و قومی محدودش نکرده بودم، همه جا را گشتم و از آن روز قابیلی، هر جا و هر زمان که سر زدم خون هابیلی را ریخته دیدم.

«من اینجا دیگر اسم هابیل را مظهر خون و قیام و مظلومیت می دانم »که هابیل پیشتاز این قبیله بود.

هر جا رفتم دیدم «قابیلی » بر جسد «هابیلی » قهقهه مستی می زند و گرمای آن خون را در جانم حس کردم و از آن روز اول پیام آن خون را تا به امروز کشاندم.

تاریخ گویا همین است; هماره فوران آتش عقده های دل هابیل و آخر هم قابیلی بر سینه اش، و دوباره همین تکرار مکرر.

هابیل پایمردی پایبند به ارزشها بود و هیچگاه قدمی واپس نگذاشت و این بود راز اولین خونی که در تاریخ به خاطر حفظ آرمانی بر خاک ریخت.

از آغاز این دفتر خونین تا کنون هابیلهایی قیامگر بپاخاستند و هیچگاه سرچشمه این خون خشکیده نشد و دامن هیچ قابیلی بی لکه خون هابیل نبود.

و من آخرین خون را بیش از هر خونی سرخ می بینم، من بر این خون تا ابد می نالم، و تاریخ تا ابد شرمنده این مظلومیت است.

ایل و تباری عزم کعبه کرده اند، همه داد برادری دارند، همگان پای در راهی نهاده اند که چون پروانه بر گرد شمع میعادگاهشان بگردند، آنجا که هیچ سویی نیست و جهتی نمود ندارد، گردابی است که مرکزش تجلی خداوند است و همگان بسان پرگار می گردند، اینان مهمان خدایند و به آن میزبان بزرگ لبیک گفته اند و دعوتش را پذیرفته اند.

اینان همه یک راه می روند و فریادشان یکی است، رو به یک سو دارند و با یک حلقوم «الله اکبر» می گویند و داعی اجرای یک حکمند.

آه ای حسین(ع)! اگر فریاد برآوری ضد دینت می خوانند، اگر زندگی را بخواهی دینت مرده، اگر دین را زنده بخواهی ترا خواهند میراند. و تو هابیلی می شوی...

اینجاست که باید مرد قبل از آنکه ترا بمیرانند، و باید این گونه زندگی یافت!

من دیگر گرد کعبه ای که تخته هایی سنگ است نمی گردم، من به طواف یادگار هبل نمی روم، من آن خانه که عزت عزی را بازمی گرداند عظیم نمی انگارم و خانه های خالی از خدا را خرابه ای بیش نمی بینم، من امروز ترا ای کعبه! تا آن هنگام که خالی از هر بت نشوی طواف نخواهم کرد و از تو می گریزم و به آنجایی می روم که همه بتواره ها را به جنگ طلبم و آنجا کعبه ای از ایده آلها برپا می کنم.

و این گونه است که حسین(ع) طوافش را نیمه تمام می گذارد و با آنچه دارد به سوی مقتل هابیل.

و می فرماید:

به خدا بهترین سعادتها، استقامت و پایداری در راه دین است.

حسین به اصلاح امور امت و رسول الله(ص) می پردازد و اصلاح «اسلامی » که از راهش منحرف شده.

حسین «امر به معروف و نهی از منکر» را فرا راه خویش نهاده و امروز در مقابل راهش لشکری از تبار قابیل ایستاده!

حسین قابیلیان را می شناسد، و می داند جز مردن راهی نیست، و باید تن خویش و خویشان را به تیغ و سنان بسپارد و از این تکلیف بزرگ گریزی نمی بیند، و هر گونه گریز را گناه می شمارد و همانجاست که به طوافی سرخ می اندیشد و خدا را در کعبه ای دیگر می جوید.

او در آغاز به «آنچه باید باشد» اندیشیده بود و از «آنچه که بود» بیزاری جست و در این راه مصمم گام نهاد و «بودن » خود را فراموش کرد.

حسین روی در روی آشنایانی داشت که «بیگانه اش » بودند، بیگانه تر از هر بیگانه، همانانی که دیروز برای مقابله با پدرش قرآن بر نیزه کردند و برادرش را آنگونه مطیع مصلحت کردند، هر چند مصلحتی بود ارزنده تر از حقیقت، اما امروز موقعیت حسین به گونه ای دگر است، حسین باید «فریاد سرخ » تاریخ شود!

حسین خود و یارانش «خود»ی را از میان برداشته اند، اینان دیگر «خود حجاب خود» نیستند و امروز باید سر به تیغ اسلام مجعول ببازد.

از آن کودک مظلوم تا آن جوان پاک و پیراسته و آن ساقی تشنه لب و آن پیر فرزانه، همه و همه باید به اندازه هابیلان تاریخ، خون گرم خود را به تن رنجور و ناتوان ایده آلهای انسانی تزریق کنند تا زنده بمانند. و اینگونه است که با زنده بودن ارزشها، حسین زنده خواهد ماند، «هر چند که سر آن یادگار رسول الله(ص) بر نیزه می رود».

«روزی که در جام شفق مل کرد خورشید بر خشک چوب نیزه ها گل کرد خورشید» «شید و شفق را چون صدف در آب دیدم خورشید را بر نیزه گویی خواب دیدم » «خورشید را بر نیزه؟! آری این چنین است خورشید را بر نیزه دیدن سهمگین است » (2)

حسین حجله سرخ شهادت را تا ابد با خونش آذین بست، و این خون طغیانگرانی ساخته که این:

«اسیری است آزاد» و «سلسله بر دست و پایی رهیده » «در زندان مانده ای بی حصار» «مجبوری فریادگر» «فریادگری بیدار» «سوخته ای به درد ساخته »

و اسیری قافله سالار، که زمام قافله اسیران خدا را در دست داشت و در حصار پولادین حجاب خود، حجابهای سیاه بی شرمی را بر تن بنی امیه می درید.

«زینب » رزم خداباوران را دیده بود در پیکر خونین حسین، و فریاد بلند خون برادر بود از بام بلند عاشورا بر گنبد مینای تاریخ که هنوز هم موج صدایش را گوش دلها می شنود.

زینب اسیر است و لازمه اسارت سکوت، اما او از بلندای مناره دستان بریده آن ساقی تشنه لب فریاد برمی آورد تا بشنوند آنانی که فردا گوش فرا می دهند که به خاطر اصلاح امور جامعه رو به انحراف و نجات امت رسول الله، بر حسین و آن شقایقهای پاک چه گذشت و باز گوید:

«ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم »

و زینب زمام ذوالجناح برادر را می کشد تا بر منبر بنی امیه با اشکی آغشته به خون باز گوید که به جرم خدا جستن و خدا خواستن بر آنها چه گذشت.

«زینب » درد کشیده ای راضی شده به رضای خداست، که او تنوره گودالهای گر گرفته آتش ظلم را با چشم خویش دیده، و همراه برادر در آتش بیداد سوخته.

اینجا فقط زبان سرخ خون و اشک حکایت کننده درد است و این زینب است که به اشک چشم خون برادر را می شوید و با درد می گوید: که تاریخ را ساخته اند!

زینب «شاهد» است و شاید بتوان گفت «شهید» و این از فرط با خبری اوست، از آنچه که باید بداند. و «زینب » آنکه بزرگترین قیام اصلاح اجتماعی را در بیابانی ساکت و سوزان و خموش شهادت می دهد، قیامی که اگر نبود شاید در همان گودالهای مرگ دفن می گشت و هیچگاه از لبان کوفیان حکایت نمی شد. پیامی که از حلقوم علی اصغرش نیز هراس داشتند و به تیر خیزرانی دریدنش. این پرستار پاک دردمند، زخمهای قیام را می بندد و پیام پیکرهای شهادت و قیام را چون تابوتی از صحرای کربلا تا بازارهای شام و بیدادگاه بنی امیه به فریاد می کشد. تا برادر خفته در خاک و خونش دریابد.

ا انت اخی؟!

ا انت ابن امی؟!

تو، ای بی سر! تو برادر منی؟!

تو فرزند مادر منی؟!

آه کدامین خواهر را این تحمل است که جسد بی جان برادر را بردارد و با درد بگوید: خدایا این قربانی را از ما بپذیر!

زینب، یادگار سیلی های سرخ، خیمه های سوخته، پیکانهای در گلو، دستان بریده، و بی مهریهای اسلام بی عترت(ع) است.

زینب آنگاه که می گوید: «مهلا مهلا یا ابن الزهرا» وجود انسان می سوزد. او درمی یابد رسالت بزرگ حسین را که رسول الله بر گلویش بوسه زده، که این گلو فردا در کشاکش دنیای زر و زور، تیغ تیز شمشیر می شکافدش.

و زهرا زینب را امین ترین کسی می داند که گلوی فرزندش را آنگاه که به قتلگاه می رود و باید ذبیح عظیم اسلام باشد ببوسد. و این پیام آور بزرگ عاشورا سالهاست که به این رسالت بزرگ برگزیده شده است.

زینب این درد را سالهاست با خود دارد، از آن زمانی که رسول الله(ص) گلوی حسین را می بوسید و زهرا را مکلف به بوسیدن گلوی حسینش می نمود.

کدامین کوه این استقامت را دارد که در کویری از همه کس و همه چیز و در آن قلزم خون و آنجا که شلاق زر و زور و تزویر خط کبود بیداد را بر پشت و پهلویش نقش می بندد، به رسالت عظیم خویش بیندیشد و پیام سرخ برادر را به نسلهای دگر رساند تا مرگ سرخ را بیاموزند. و بیاموزند که چون حسین هر چه به مرگ نزدیکتر می شوند برافروخته تر گردند و اسلام «نه » را بر اسلام «آری »های ننگین ترجیح دهند و بدانند که نباید تسبیح مصلحت چرخاند و بر بالشهای ربفت بنی امیه ای تکیه زد.

زینب، سفیر امین برادر است و یادگار خوب مادر و نشانه صلابت پدر و گوهر مستور تشیع.

او قاصد کربلا است و پیامبر عاشورا.

او سنگر صبر و ثبات است.

او اولین زائر ضریح شهادت کربلا است.

او حامل همت برادر است.

او زنی است که مردی در رکابش مردانگی می آموزد و کوه استقامت.

او زنی است که الفبای چگونه «زیستن » را می آموزد و چگونه «طغیان » کردن و «فریاد» برآوردن را.

او خون خدیجه پاک را در پیکر دارد و زهد زهرای اطهر را آموخته. این زن ظاهر و ضمیر زمانه را مبهوت کرده که چگونه توان تحمل این مصیبت طاقت فرسا را داشته است.

زینب، اسلام نهفته در امانت برادر را بدانسوی دیوارهای تاریخ می فرستد.

زینب ظهور زنی است ساخته به درد بی چشمداشت درمان، عالمی بی معلم، جنگجویی در سنگر حجاب، دین و دنیا به هم آمیخته ای توانمند، الگوی ایمان و عمل و اسوه زهد و پارسایی. دردمندی درد آشنا که باید سرمشق معلم نوشته دانش آموزان تنبل قرن بیستم باشد، تا این ناشناخته تاریخ را در برگ برگ دیوان وجودش تفسیر کنند و این چراغ هدایت حیات زن را فرا راه زن و مرد گیتی قرار دهند.

زنان تا دامنه قیامت به این رسالت بر دوش و آموزگار «خود آگاهی » افتخار می کنند.

من این رسولان بزرگ را که در حوادث عظیم تاریخ و در شکل گرفتن نقاط حیات بشری و در وقوع تغییرات اساسی اجتماعی همپای و همراه بزرگ مردان تاریخ بوده اند و هماره محکم و مقاوم و پای بر جا علم های «قیام » و «پیام » را بر دوش کشیده اند و مامن مهر و زخم بند جور جنگ مردان بوده اند می ستایم. و اینان را بسیار بزرگتر و شریفتر از این می دانم که در خاکبازیها و رنگ ورزیهای دنیایی امروز عمر را به بطالت روزمرگی بگذرانند و دلمشغولیهای زندگی آنگونه از خود براندشان که در کسوت کالایی درآیند که هر روز به شکلی فریبنده به بازار عرضه شوند.

و می دانم هیچ بزرگمردی در تاریخ، حیات نمی یابد مگر آنسوی بار سفرش بر شانه توانمند زنی پاک و پیراسته باشد که در صورت از پای افتادن این مسافر و افتادن بار، پیامش را به فردای پیروانش برساند.

و چه بسا پیراسته زنانی که مردان را به اوج عزت رهنمون شدند و از چوب خشک وجود مردی اژدهایی از عصیان مقدس ساختند. و در این خودباوریهاست که زن هم، ستون متین و محکم امیدی می شود، و هم کانون گرم عاطفه ای که لحظه های سبز زندگی را زینت می دهد.

خدایا! ای معلم همه دانشها، به زنان ما خدیجه گونه ایمان آوردن، زهرا گونه زیستن،زینب گونه عمل کردن، و سمیه گونه مردن را بیاموز!

پی نوشتها:

1- نهج البلاغه، فیض الاسلام، ص 380، خطبه 122.

2- علی معلم.

کوثر :: خرداد 1376، شماره3          حوزه نت