حضرت زینب (س) و زیبایی های کربلا

   

-مهم ترین درسی که ما از حضرت زینب (س) گ    رفته ایم، درس زیبا دیدن کربلا و عاشورا است، آموختن اینکه آدمی، در زشت ترین زشتی ها همواره می تواند عنصر یا چهره ای زیبا ببیند. گشودن چشم زیبابین به این عالم و مصائب آن از تعالیم و تنبیهات فوق العاده مهم بانوی بزرگ کربلاست.
گاهی انسان به خاطر شدت یک فاجعه، چنان مسحور و مسخر جنبه های غم انگیز آن می شود که ابعاد دیگرش را فراموش کرده و از زیبایی های آن غافل می گردد و لذا مهم ترین درسی که ایشان می آموزد درس جامعیت و جامع نگری است!
زینب و خنده ی خدا
بنده را از خدای خویش، بهره ای از خنده و لبخندهایی مدام است و مستمر! آنگاه که تقدیر است، بنده اش را بنوازد و او را در بالاترین درجات کمالی و انسانی قرار بدهد، نه به روی او خنده، که «قهقه» می زند و او را «پَر» می کشد! در میان خنده های «خداوند» سه «خنده» از همه بالاتر و والاتراند؛ نخست، خنده او بر طبیعت و آن بهار و شکوفایی گل و بوته، مستی بلبل و خرمی دشت و دَمَن است. خنده ای که طبیعت مرده را هوش می بخشد و جان می دهد.
دوم خنده ای که بر «عقل» دارد و آن «یقین» است و یقین بالاترین درجه ی کمال و حیات «عقل» است و سوم؛ قهقه ی خداوند بر «روح» که آن توفیق «شهادت» است، و شهادت عالی ترین راه صعود به قله ی معراج بشریت است.
بنابراین، بهار «خنده ی» «طبیعت» است و «شهادت»، خنده ی «روح»، و یقین» خنده ی «عقل» است و اما لبخندهای خداوند همان گره گشایی از مشکلات بندگان است و رفع بلا و دفع اعدا و الطاف مادی و معنوی مستمر او بر آدمیان! آنچه در کربلا اتفاق افتاد و از چشم زیبا بین «زینب (س)» پنهان نماند، شنیدن «قهقه ی مستانه ی» «خدا» و دیدن شهیدانی به «یقین» رسیده و یقین ورزانی، «شهادت» طلب بود!
زینب، عشق و شجاعت
در وادی طلب، «عشق» و «شجاعت»، دوستانی قدیمی و همراهانی صمیمی اند که هرگز بی نیاز از یکدیگر نبوده اند، هرچند شجاعت از جوهریات انسان است، اما عشق منهای شجاعت و شجاعت منهای عشق را تمامیت و کمالی نیست، همچنانکه عقل بی عشق و عشق بی عقل را هیچ کدام تمام نیست! عشق اگر آمد شجاعت هم می آید و از این رو «همه ی عاشقان شجاعند»، به قول مولوی؛
زاهد پاترس می نازد به پا                     عاشقان پرانتز از برق و هوا
ترس مویی نیست اندر پیش عشق             جمله قربان اندر کیش عشق
نکته ی ظریفی که مسرت و شادمانی حضرت زینب (س) را... با وجود قلّت عزیزانش و کثرت دشمنانش... زیاد می کند و چشم او را بر دیدن زیبایی های کربلا می گشاید و او را به این زیبایی، دل خوش می سازد؛ وجود امتیازی است که برادر او و یاران باوفایش بر همه ی مردم داشتند، بی گمان در میان مسلمانان آن روز، مومنان و زاهدان و پارسایان فراوانی وجود داشته که اهل عبادت «شب» و «صیام» روز بوده اند اما، شجاع نبوده اند، چون عاشق نبوده اند، عارف و عالم بوده اند، زاهد و عابد بوده اند اما «ترسو و بزدل» و اسلام عالم و  عارف با ترس نمی خواهد، کسی را می خواهد که عبادت شبش به شجاعت روزش کمک کند و صیام روزش به بیداری اش بیانجامد و حضرت زینب (س) در کربلا نبرد میان پارسایان شب و شیران روز را در مقابل عابدان و زاهدان و عالمان «بزدل» و دین فروش می دید.
«زیبا» بود وقتی می دید، در زمانه ی استبداد دینی و ظلم و خفقان اموی، که همگان تن به ذلت تحقیر و خاکساری و تملق و چاپلوسی، اسلام فروشی و ریاکاری داده اند، او و عزیزانش و یارانش، شجاعانه ظلم ستیزی می کنند و در برابر اینهمه عظمت ساختگی و استبداد دینی «نه» می گویند! و عاشقانه و مردانه از همه ی برخورداری های خود چشم پوشی می کنند.
زینب، عشق و عقل
در عالم هیچ چیز با «عشق» برابر نیست حتی «عقل» اگر حکما امتیاز آدمی را در عقل او دانسته اند، عرفا این امتیاز را در عشق دیده اند و عشق را وصف خاص «حق» دانسته اند و معتقدند خداوند عشق را با جان و روح انسان آمیخته و آن را سبب آفرینش و قوام و دوام هستی قرار داده است، آنان، مقام عشق را فوق «دینداری» و «عقل» برشمرده اند!
«عشق» نه در مقابل «عقل» و نه کنار نهادن و فرونهادن عقل، که از عقل فراتر رفتن است، عشق دستگیر و آموزگار عقل است و عقل، هم طفل دبستان عشق است و هم خار راه!
راه عشق راهی پرخطر و پربلا است و به تعبیر خواجه ی شیراز، تنها عاشقان بلاکش اند که به تنعم خونا کرده و دست از جان شسته و روی از عافیت پوشیده و تن به ننگ و بدنامی داده اند و تنها ایشان شیران این بیشه و مردان این راه می دانند.
نازپرورده تنعم، نبرد راه به دوست              عاشقی شیوه ی رندان بلاکش باشد
در عاشقی گریز نباشد ز سوزوساز              استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم
حضرت زینب، در کربلا صف کشیدن «عاقلان سرمست عاشق» در برابر «جاهلان کودک صفت» را می بیند، کسانی که تنها غرق در لذائذ و شهوات و کج روی ها و کج اندیشی های خود بودند. اگر روزگاری در زمانه ی جدش رسول الله (ص) «تمام اسلام» در مقابل «تمام کفر» ایستاد و در آن روز تمامی اسلام با «ذوالفقار» «پدرش»، در برابر تمامی کفر پیروز شد، امروز، تقابل همه ی «اسلام حقیقت» با همه ی «اسلام دروغین» را می بیند، و می بیند که این بار هم اسلام علوی و اسلام حقیقی، با خون «فرزند» همان پدر و از همان خانواده بر اسلام دروغین «اموی» پیروز می شود و در چنین شرایطی که همه ی متولیان عقل و دین، نصیحت گران شرع و عرف، مصلحت پرستان صلاح و منطق، برادرش را از چنین اقدامی منع می دارند و سرزنش می کنند و کار او را خلاف عقل و منطق و حتی شرع می دانند! «زیباست»، اینهمه عشق را دیدن و اینهمه عقول را از رفتار خود «کر و کور» ساختن! «زیباست» آغوش گشادن و به استقبال چنین مرگی شتافتن و اینگونه عاشقانه و سخاوتمندانه جان نثاری کردن!
چه زیبایی بالاتر از اینکه افتخار حیات و بقاء آخرین، کامل ترین و بهترین «دین خدا» را نصیب خود و خانواده اش می داند!
زینب، خنده های کربلا
پیش تر گفته آمد که، در کربلا هم «روح» می خندید و هم «عقل»، خنده ی روح به مقام شهادت رسیدن بود و خنده ی عقل به مقام یقین رسیدن و به قول بزرگی؛ «حبّذا شهیدانی که به یقین رسیده اند و یقین ورزانی که شهادت می طلبند». و این قهقه ی مستانه ی شاهد بود بر شهید! اما بی گمان خنده های دیگری نیز در کربلا بوده است که هم بانوی کربلا را آزرده خاطر ساخته و هم شادمان!
ناگفته پیداست که تنها، نگاه بصیر و زیبابین می تواند حتی در «گریه»، «خنده» را ببیند و بجوید و خنده را به مثابه ی گنجی بداند که در خرابه ی «گریه» پنهان شده است!
برخی حکما، دست کم دو معنا را برای خنده ی «خلق» قائلند؛ خنده ای که از سر تمسخر است نظیر (خنده ی آتش بر بد و نیک جهان و بر خشک و تر جهان) و خنده ای که حکایت از گشوده شدن افقی تازه دارد آن را خنده ی «انفتاح» گویند، نظیر «گل» که عین خندیدن و گشودن است. در واقعه ی کربلا، نیز، دو نوع خنده وجود دارد، در یک طرف خنده و نشاط انسان های بی درد و سبک سر، که از شدت زور و ستم و شوق غارت حق مظلوم و فرونشستن آتش کینه، عقده و حقارت، و نمک پاشیدن بر زخم های بیشمار «زینب (س)» بر لب ها نقش بسته بود! و در یک طرف، خنده ای که منبعث از نوعی آزادی و بی علاقه گی و بی تعلقی و عبودیت محض بود، خنده ای به خاطر پیروزی در یک امتحان و سربلندی از یک انتخاب بزرگ بود.
هر چند او، بالاتر از آن است که رنج و غصه را حتی مصلحتی یا عاریتی ببیند ولی دیدن این خنده که در اوج «زیبایی» و «منبعث» از خنده خداوند است. ایشان را در کشیدن بار سخت امانت کربلا و ابلاغ پیام آن، مدد می رساند و مقاومت ایشان را در برابر ناملایمات بیشتر می کرد، او رنج ها را چون خار درخت گل می دید که (خار درخت گل از خنده ی گل حفاظت می کند!)
گوید از خاری چرا رفتم به غم                 خنده را من خود ز خار آورده ام
دیدن این خنده ها و پی بردن به معدن هر کدام برای او زیبا و نشاط آفرین بود و او را تا رسیدن به زیبایی مطلق یاری می کرد!
زینب، قربانی مقبول؛
حکیمی می نویسد؛ «در قربانی کردن دو فایده است، خویش را به منزله ی قربانی تقدیم معبود کردن و هم با این قربانی اسباب تقرب خود را فراهم ساختن!» حضرت علاوه بر دیدن این زیبایی، زیبایی های وصف ناپذیری را می بیند؛ یکی شایستگی و لیاقت عزیزانش برای قربانی شدن و دیگری مقبول افتادن این قربانی. هر چند استقبال این چنینی از مرگ، یعنی همان «مرگ ارادی»، خود، عین قربانی بود، اما در حقیقت نه قربانی کردن «تن ها» که، قربانی کردن ظلمت در پیش پای نور، قربانی کردن حقارت پیش پای عظمت، قربانی کردن اسلام دروغین پیش پای اسلام حقیقت، قربانی کردن عاشق پیش پای معشوق، قربانی کردن خزان نزد بهار و نهایتا فرارسیدن بامداد وصل و صبح کامیابی بود، در حقیقت اینان قربانیان حقیقی به دست آمده از «خون قربانی» زینب در کربلا بود که اوج عظمت و زیبایی را در «ان الله ا ن یراک قتیلا» خلاصه می کرد.
زینب، شاهراه زیبایی مطلق
دانشمندی می نویسد؛ هیچ مذهبی، تاریخی و ملتی چنین خانواده ای ندارد، خانواده ای که در آن، پدر، «علی» است و مادر «فاطمه» و پسر، «حسن» و «حسین» و دختر «زینب» همگی در زیر یک سقف و در یک عصر و در یک خانواده!
به اعتقاد نگارنده ی این سطور، اجتماع یک چنین شخصیت هایی در دوره ای خاص و در یک خانواده بیشتر به معجزه می ماند تا چیز دیگری، بنابراین قرآن را تنها معجزه ی پیامبر اسلام نباید دانست، بلکه معجزه ی دیگری که در اسلام رخ داده، ظهور (جمعی) چنین خانواده ای در یک عصر از تاریخ بوده است، و این خصوصیت (معجزه) بودن، با تولد هر کدام از امامان معصوم تداوم یافته است. بی تردید سخن گفتن از شخصیت «زینب»، مانند دیگر شخصیت های بزرگ این خانواده، امری دشوار است. «زینب» یک «زن» بود آنچنان که اسلام می خواست! «عالمه ی» «غیر معلمه»، دل سپرده و دل برده از «حسین»، به تمام معنا «عاشق» بود و نه تنها عشق را با همه ی وجود چشیده بود که تمام مکتب او در «عشق» و «ایثار» خلاصه می شد، تمام درس و هدیه ای که از برادر و مرشد خود گرفته بود، عبارت بود از «عشق و ایثار»، او آموخته بود که چگونه عاشقانه زندگی کند، چگونه عاشقانه در این جهان نظر کند، چگونه عاشقانه حوادث را تحلیل کند، چگونه عشق را به کمک عقل بفرستد تا نقصان های او را تکمیل کند. او به خوبی آموخته بود که چگونه در بیان حادثه ی کربلا دست قساوت ستمگران اسلام فروش مردم فروش را «رو» نماید و دل ها را مالامال از نفرت آنان کند و چگونه روح ایثارگر پرگذشت امام و یارانش را ببیند و قلب ها را مالامال از محبت و سرشار از بهجت و دیده ها را برای دیدن زیبایی ها بینا سازد، بی تردید، زیبا «گفتن»، و زیرا «دیدن»، و زیبا «شنیدن»، محصول زیبایی «درون» و «دل» زیبا داشتن است، «زیبایی» از زیبایی «رنگ چشم» شروع می شود تا زیبایی یک «گل»، یک «اندیشه ی خوب»، یک انسان عادل، یک... تا «زیبایی خدا»، و از این جهت مالکیت بردار نیست و همچون مفهوم وجود، تن به تعریف نمی سپارد. با این تفاوت که رسیدن به زیبایی مطلق (خدا) و دیدن او، نه با چشم ظاهربین، (محدود به زیبایی های ظاهری)، که با چشم دل و چشم «خدایی» «زیبابین»، آنهم از طریق «عشق» میسر است. به تعبیرسید حسن آقای خمینی؛ «تنها از طریق «عشق» می توان به «حقیقت زیبایی مطلق» دست یافت و «زینب» خود «راهی» برای رسیدن به آن زیبایی مطلق است» سخن آخر و تمام سخن، همان است که حضرت زینب (س) در پاسخ به طعنه های (یزید) ... ستمگر دین فروش مردم فروش – فرمود: «ما رأیناهُ الا جمیلا» (ما) که جز زیبایی نمی بینیم! برای ایشان همین بس که امام زین العابدین و امام العارفین و الساجدین فرمود؛ «أنتِ عالمة غیرُ معلمة». وروز عاشورا، دهم محرم الحرام سال شصت ویک هجرت است، برادر را می بیند که یکایک عزیزان و یارانش را به قربانگه فرستاده و خود، آخرین بازمانده این کاروان است، محاسن را شانه می کند، بهترین لباس ها را می پوشد، خود را معطر می کند و شمشیر را و مرکب را آماده می سازد، چهره اش با گذر لحظه به لحظه ی زمان، افروخته تر و زیباتر می شود با عزیزانش وداع می کند، گام هایش را آهسته و آرام به سمت خیمه ی خواهر روانه می کند.
آه، چه سخت است، آنهمه خاطره و اینهمه عشق! اینک لحظه ی وداع با «زینب» است، چه دشوار است، اکنون «زینب» این همسفر عاشق باید در «این دنیا» بماند و نظاره گر جدایی برادر باشد. حسین با نگاه اشک آلودش به زیبایی دو رسالت بزرگ در «انقلابش» اشاره می کند و به تنها خواهر دلبندش و عزیزتر از جانش و یادگار مادرش و پدرش و برادرش و به «زینت پدرش» می فهماند، رسالت من، «خون» بود و رسالت تو «پیام این خون» و تنها «تو» هستی که می بایست پیام این خون را تا ابد در دل ها و جان ها جاری نمایی!
نویسنده: سید مهدی حسینی
منبع:www.shafaqna.com/persian